زیارت عاشورا
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
«ایهاالناس بدانید گدای حسنم»
آن که حاجت به مؤمن برد چنان است که حاجت خود به خدا برده و آن که آن را به کافر برد چنان است که از خدا شکایت کرده . [نهج البلاغه]

تکرار مباهله در عصر امام عسکری علیه السلام

 

آفتاب سوزان، با سنگدلى تمام بر چهره رنجور شهر مى‏تابد. هواى دلگیر و غیرقابل تحملى، فضاى دم کرده شهر را پر کرده است. مردم، مدتهاست صداى چک چک باران را نشنیده‏اند. همه جا خشک و آفتاب خورده است. رودخانه خشک شهر، سینه عریانش را در امتداد شهر گسترانیده است. انبوه درختچه‏ها، علف‏زارها و نیزارهاى اطرافش، پژمرده و بى‏طراوت و از نفس افتاده به نظر مى‏رسند.

از گاو و گوسفندان مردم که نپرس، لاغر و رنجور؛ در اسارت لشکر عطشند. همین طور حیوانات صحرا و مرغان هوا که همه تشنه و افسرده‏اند. زمین و زمان در چنگ آفتاب است. هیولاى مرگ، در آسمان شهر به پرواز آمده است.

انسان‏ها نیز در وضعیت بدترى به سر مى‏برند. آنها براى رهایى از عفریت مرگ و نجات از کابوس خشکسالى، دست به هر کارى زده‏اند؛ در فرجام تکاپوهاى بى‏حاصل، ناگزیر، روانه دربار مى‏شوند و مشکل خود را با خلیفه در میان مى‏گذارند. خلیفه، بزرگان شهر را فرا مى‏خواند و با آنها به مشورت مى‏پردازد. بعد از ساعت‏ها شور و مشورت، بهترین راه نجات را، «خواندن نماز باران» مى‏یابند...

زن و مرد، پیر و جوان، کوچک و بزرگ، در حالى که روزه‏دار هستند، به سوى خارج شهر رهسپار مى‏شوند. عشق و امید، در چهره‏هاى رنجور و آفتاب‏ زده‏شان نهفته است. ورد زبانشان ذکر و دعا است. جز نزول باران، خواسته دیگرى ندارند. خیلى زود، صف‏ها بسته مى‏شود. از صف‌هاى طولانى و پشت سر هم نمازگزاران، صحنه‏هاى جالب و به یادماندنى به وجود مى‏آید. همهمه التماس‏آمیز، فضاى بیابان را پر کرده است. طولى نمى‏کشد که نماز به پایان مى‏رسد. چشم‏هاى امیدوار به آسمان دوخته مى‏شوند. آفتاب همچنان مى‏تابد و گرماى نفس‏گیرش زمین و زمان را آتشگون ساخته است. کم‏کم یأس و ناامیدى بر دل‌ها سایه مى‏افکند. بر اضطراب و افسردگى ‏نمازگزاران افزوده مى‏شود؛ هر یک بى‏صبرانه، بیابان را ترک مى‏کنند. روز دوم و سوم نیز مراسم نماز، با همان کیفیت و شکوه بیشتر ادامه مى‏یابد؛ ولى ابرهاى باران‏زا، همچنان نایاب و رؤیایى، و تنها در عالم ذهن آنان باقى مى‏ماند و حسرت چند قطره اشکِ آسمان، دل‏هایشان را به درد مى‏آورد!

«جاثلیق»، بزرگ اسقفان مسیحى، رو به راهبان مسیحى مى‏کند و با لحن غرورآمیزى مى‏گوید:

ـ سه روز است که مسلمانان به صحرا رفته‏اند و با اداى نماز، از خدا خواسته‏اند تا باران رحمتش را نازل سازد؛ اما هنوز باران نیامده است. اگر آنان بر حق بودند، حتماً تا حالا باران آمده بود؛ امروز نوبت ماست تا حقانیت خود را به آنان نشان دهیم.

سخنانش که تمام مى‏شود، راه مى‏افتد. راهبان و سایر مسیحیان نیز از دنبالش گام برمى‏دارند و لحظاتى بعد، ناقوس عبادت به طنین در مى‏آید و آنان طبق شیوه خویش به نماز و عبادت مى‏پردازند و از خداوند، طلب باران مى‏کنند. طولى نمى‏کشد که ابرهاى تیره و باران‏آور، کران تا کران آسمان را فرامى‏گیرند و قطره‏هاى بارانِ درشت و پُر آب، از دل آسمان گرم و دم کرده « سامرّا» فرو مى‏ریزند.

صحنه عجیبى است! مثل این که معجزه بزرگى رخ داده است. به همین جهت، مسیحیان را شادى و شادابى فرامى‏گیرد. و به پاس این موفقیت بزرگ، به یکدیگر دست مى‏دهند و حقانیت خویش را به رخ مسلمانان مى‏کشند. مسلمانان نیز با دیدن آن همه باران، به تحسین آنان مى‏پردازند و به دین و آیین آنها متمایل مى‏شوند. راهبان مسیحى براى جلب توجه بیشتر مسلمانان و تسخیر قلب‏هاى آنان، روز بعد نیز مراسم ویژه عبادى خود را در دامن صحرا انجام مى‏دهند. این ‏بار نیز از دل آسمان، شکافى گشوده مى‏شود و سرانجام جویبارهاى سرمستى از دامن دشت‏ها و کوهساران جارى شده و از به ‏هم پیوستن آنها، سیلاب‏هاى خشمگین و موّاج ایجاد مى‏شود و رودخانه تفتیده شهر را پر آب مى‏سازند.

مسیحیان با آب و تاب، از ایجاد یک معجزه بزرگ سخن مى‏گویند. کرامت آنان، زبان به زبان به گوش خلیفه مى‏رسد. لحظه به لحظه بر عزت و آبرومندى آنان افزوده مى‏شود. تمایل مسلمانان به مسیحیت، خلیفه را به وحشت مى‏اندازد. احساس شرم، از قیافه پریشانش به خوبى قابل تشخیص است. به فکر فرو مى‏رود. طولى نمى‏کشد که در ذهنش جرقه‏اى جان مى‏گیرد. او بعد از چند لحظه تفکر، «صالح بن وصیف» را فرامى‏خواند و خطاب به او مى‏گوید:

ـ کلید این معما در دست «ابن‏الرّضا»(1) است؛ هر چه زودتر او را حاضر کن.

ابن‏الرّضا را از زندان مى‏آورند. خلیفه با دیدن چهره مصمّم و با صفاى او، به سخن مى‏آید:

ـ ابامحمد!(2) امت جدت را دریاب که گمراه شدند!

امام علیه‏السلام آرام و خونسرد، خطاب به وى مى‏فرماید:

ـ از جاثلیق و دیگر راهبان مسیحى بخواهید تا فردا نیز به صحرا بروند!

ـ به صحرا بروند؟! براى چه؟

ـ براى اداى نماز باران.

ـ در این چند روز به اندازه لازم باران آمده است؛ مردم دیگر احتیاجى به باران ندارند!

ـ مى‏خواهم به کمک خداى متعال، شک و شبهه‏ها را برطرف سازم.

ـ در این صورت، مردم را نیز باید فرابخوانیم.

آنگاه به صالح بن وصیف، که در کنارش ایستاده است، چشم مى‏دوزد و با لحن آمرانه‏اى مى‏گوید:

ـ به بزرگ اسقفان و راهبان مسیحى اطلاع بده تا فردا به صحرا بیایند؛ به جارچیان هم بگو مردم را خبر کنند تا شاهد کشف «حقیقت» باشند.

ساعتى نمى‏گذرد که جمعیت زیادى در صحرا جمع مى‏شوند. گویا محشرى برپا شده است. در یک سو، جاثلیق و راهبان مسیحى ایستاده‏اند؛ لباس‏هاى بلند و مخصوصى به تن دارند. گردن‏بندهاى صلیبى که روى سینه‏هایشان آویخته شده است، در مقابل نور خورشید مى‏درخشند. جاثلیق مغرور و گردن برافراشته، قدم مى‏زند. گاهى بعضى از راهبان با خنده و شادمانى، خودشان را به او نزدیک مى‏کنند و درگوشى با او سخن مى‏گویند. جاثلیق نیز با لبخندهاى پى درپى و جنباندن سر، سخنان آنان را تأیید مى‏کند.

طرف دیگر بیابان، محل استقرار مسلمانان است. آنان نیز دسته دسته دورهم حلقه زده‏اند و در انتظار آمدن خلیفه و درباریان، لحظه شمارى مى‏کنند. برخى از آنان که شیفته جاه و جلال مسیحیان شده‏اند، سخنان مأیوس کننده‏اى بر زبان مى‏آورند. یکى مى‏پرسد:

ـ چرا اینجا جمع شده‏ایم؛ مگر روزهاى قبل، آنها را نیازمودیم؟

دیگرى پاسخ مى‏دهد:

ـ چرا، آزموده‏ایم؛ این ‏بار مى‏خواهیم رسماً مسیحى شویم .

صداى خنده در فضاى گسترده صحرا مى‏پیچد. مرد مؤمنى که تاب شنیدن چنین حرف‌هایى را ندارد؛ بى‏صبرانه رو به جمعیت کرده، مى‏گوید:

ـ اگر صبر کنید، همه چیز روشن مى‏شود؛ این بار «ابن‏الرّضا» در بین ماست. او از بهترین بازماندگان خاندان رسول خداست. مگر اجداد او در جریان «مباهله»،(3) باعث سرافکندگى مسیحیان نجران نشدند؟!

یکى دیگر از مسلمانان که تا حال سکوت اختیار کرده است، با بى‏حوصلگى مى‏گوید:

ـ چرا، این را شنیده‏ایم؛ ولى رسول خدا کجا و ابن الرّضا کجا؟ از دست یک فرد زندانى چه کارى ساخته است؟

صداى خشمگینانه‏اى در فضاى بى‏ حد و حصر صحرا به طنین مى‏آید. چشم‏ها به وى دوخته مى‏شود. او پیرمردى است با محاسن سفید، قامت کشیده و چهره جذاب و دوست ‏داشتنى. با این که لحنش دلسوزانه است؛ اما در صدایش نوعى غضب نهفته است. او که از شنیدن سخنان هم‏کیشانش دلتنگ شده است، مى‏گوید:

ـ اى مردم! رسول خدا، پیامبر ما و ابن‏الرّضا، جانشین اوست. تمام فضل و کمال پیامبر، در او تجلى یافته است. براى این که سخنانم را باور کنید، ناگزیرم کرامتى عجیب از آن حضرت برایتان تعریف کنم؛ به خدا سوگند! از «ابوهاشم ‏جعفرى»(4) شنیدم که مى‏گفت:

ـ «روزى خدمت ابن‏الرّضا بودم، حضرت سوار بر اسب، به جانب صحرا مى‏رفت. من نیز او را همراهى مى‏کردم. در مسیر راه به فکر فرو رفتم. در عالم ذهن، به یادم آمد که:

ـ زمان اداى بدهى‏ام فرا رسیده است و اکنون براى پرداخت آن چیزى در بساط ندارم!

هنوز در عالم ذهن سیر مى‏کردم که حضرت رو به من کرد و فرمود:

ـ غصه نخور! خداوند آن را ادا مى‏کند.

آنگاه از فراز اسبش به سوى زمین خم شد و با تازیانه‏اى که در دست داشت، خطى کوچک بر زمین کشید و فرمود:

ـ اى ابوهاشم! پیاده شو و آن را بردار و مخفى کن.

پیاده شدم و دیدم قطعه طلایى است که بر زمین افتاده است. آن را برداشتم و مخفى کردم .

همچنان به مسیر ادامه دادیم. در حال پیمودن راه بودیم که بار دیگر در ذهنم خطور کرد:

ـ امیدوارم به اندازه طلبم باشد؛ به هر صورت، طلبکارم را با این مقدار راضى مى‏کنم و بعد از آن، براى رفع نیازهاى زمستان خانواده‏ام تلاش می‌کنم .

صداى دلرباى ابن‏الرّضا، رشته افکارم را پاره کرد. نگاه کردم؛ در حالى که به طرف زمین مایل شده بود، با تازیانه‏اش خطى دیگر کشید و فرمود:

ـ پیاده شو و آن را نیز بردار و مخفى کن.

پیاده شدم. چشمم به قطعه نقره‏اى افتاد، آن را نیز برداشتم و مخفى کردم .

طولى نکشید که از آن حضرت جدا شدم، قطعه طلا را فروختم. پول آن، درست معادل قرضى بود که به عهده داشتم. آن را به مرد طلبکار دادم. سپس قطعه نقره را فروختم و با قیمت آن، مخارج زمستان خانواده‏ام را بدون کم و کاست، تهیه کردم.»(5)

پیرمرد بعد از نقل این کرامت، به سخنش چنین ادامه داد:

حال، از آنهایى که نسبت به فضایل خاندان رسول خدا شک و شبهه دارند، مى‏پرسم:

ـ چه کسى چنین قدرتى دارد؟

صدایى از آن سوى جمعیت بلند مى‏شود:

ـ هر چه در فضائل و کمالات خاندان پیغمبر بگویى، کم گفته‏اى؛ من هم خاطره‏اى شنیدنى از ابن‏الرّضا دارم که... .

ـ چه خاطره‏اى؟ اسماعیل بن محمد!(6) پس چرا آن را تعریف نمى‏کنى؟

ـ «یک روز در مسیر حرکت ابن‏الرّضا به انتظار نشستم . هنگامى که از مقابلم عبور مى‏کرد، از فقر و بدبختى‏ام شکایت کردم و گفتم:

ـ به خدا سوگند! بیش از یک درهم ندارم...

حضرت رو به من نمود و فرمود:

ـ چرا سوگند دروغ مى‏خورى؛ در حالى که دویست دینار زیر خاک دفن کرده‏اى؟

آنگاه رو به غلامش کرد و فرمود:

ـ هر چه پول به همراه دارى، به او بده.

بعد از آن که غلام «صد دینار» به من داد، حضرت فرمود:

ـ هنگام نیاز، از دینارهایى که مخفى کرده‏اى، محروم خواهى شد.

کلامش که تمام شد، به مسیرش ادامه داد و رفت. طولى نکشید که آن صد دینارى که از حضرت گرفته بودم، مصرف شد. چند روز بعد، نیاز شدیدى پیدا کردم. به ناچار دنبال دینارهایى که مخفى کرده بودم، رفتم. هر چه آن محل را گشتم، آنها را نیافتم. بعدها فهمیدم که پسر عمویم (پسرم) آنها را برداشته و گریخته است.»(7)

سخن از کرامات ابن‏الرّضا و فضل و کمالات خاندان رسول خدا صلى ‏الله ‏علیه ‏و ‏آله ‏و سلم همچنان ادامه دارد که خبر ورود خلیفه و اطرافیانش در بین جمعیت مى‏پیچد.

خلیفه و درباریانش قدم به صحرا مى‏نهند. ابن‏الرّضا نیز در بین آنها جلوه مى‏نماید. فروغ نگاه‏هاى مردم به جمال زیبا و سیماى نورانى امام مى‏افتد. خلیفه، فرمان مى‏دهد تا جاثلیق و راهبان مسیحى براى طلب باران دست به آسمان بلند کنند و از خداوند بخواهند تا بار دیگر، باران رحمتش را بر آنان نازل کند. طولى نمى‏کشد که دست‏هاى آنان رو به آسمان برافراشته مى‏شوند. همان دم در آسمان پُر حرارت و آفتابى، انبوه ابرهاى باران‏زا ظاهر شده و قطره‏هاى درشت باران، مرواریدگونه فرو مى‏ریزند. همه نگاه‏ها به ابن‏الرّضا دوخته شده است. او راهبى را نشان داده، فرمان جست و جوى لابه لاى انگشتان او را صادر مى‏کند. خلیفه بیش از دیگران شگفت‏زده به نظر مى‏رسد. او از خودش مى‏پرسد:

ـ آیا ممکن است چیزى در میان انگشتان آن راهب وجود داشته باشد که به وسیله آن باران ببارد؟!

غلام حضرت به تندى دور آن راهب را مى‏گیرد و در مقابل چشمان مردم، به جست و جوى دستش مى‏پردازد. شى‏ء کوچک و سیاه فامى را از میان انگشتانش بیرون مى‏آورد و به ابن‏الرّضا تحویل مى‏دهد. گویا آن حضرت، شى‏ء مورد نظر را به خوبى مى‏شناسد. به همین جهت، آن را با احترام خاص در پارچه‏اى مى‏پیچد و سپس خطاب به آن راهب مسیحى مى‏فرماید:

ـ اینک، طلب باران کن.

راهب بار دیگر دست‏هایش را به سوى آسمان بلند مى‏کند. این بار نیز چشم‏ها به آسمان دوخته مى‏شوند. ابرها در حال جا به جایى است و خورشید از پشت تراکم ابرهاى سرگردان، نمایان مى‏شود.

رنگ از صورت جاثلیق و راهبان مسیحى پریده است. آنها بیش از این، تحمل نگاه‏هاى ملامت‌گر و نیشخندهاى مردم را ندارند؛ با سرافکندگى به سوى خانه‏هاى خود باز مى‏گردند. مردم که حسابى شگفت‏زده شده‏اند، به ابن‏الرّضا چشم مى‏دوزند. خلیفه در حالى که به آن شى‏ء خیره شده است، مى‏پرسد:

ـ اى پسر رسول خدا! آن چیست؟

ـ این، استخوان پیامبرى از رسولان الهى است که راهبان مسیحى از قبور آنان برداشته‏اند؛ استخوان هیچ پیامبرى ظاهر نمى‏گردد، مگر آن که «باران» نازل شود .

خلیفه در حالى که هنوز نگاهش را از آن استخوان برنداشته است، به تحسین او مى‏پردازد و همان لحظه، دستور آزادى آن حضرت را صادر مى‏کند. امام حسن عسکرى علیه‏السلام که فرصت را مناسب مى‏یابد، تقاضا مى‏کند تا یاران زندانى‏اش را نیز آزاد کنند. خلیفه، لحظه‏اى به فکر فرو مى‏رود؛ مثل این که چاره‏اى جز پذیرش سخن آن حضرت را ندارد. (8)

پى‏نوشت‏ها:

1. امامان جواد، هادى و عسکرى علیهم السلام را به احترام انتساب‏شان به امام رضا علیه السلام، «ابن‏الرّضا» مى‏گویند.

2. کنیه امام حسن عسکرى علیه السلام .

3. ر.ک: آل عمران / 61.

4. یکى از یاران امام عسکرى علیه السلام و راوى ‏کرامت.

5. مناقب آل ابیطالب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص431.

6. از هم‏عصران امام حسن عسکرى علیه السلام و راوى کرامت.

7. بحارالانوار، ج 50، ص 280، ح 56/ مناقب آل ابیطالب، ج 4، ص 432.

8. مناقب آل‏ابیطالب، ج 4، ص 425/ اثبات الهداة، شیخ حرّ عاملى، شرح و ترجمه احمد جنتى، ج 6، ص 319 و 320.

منبع:

مجله کوثر، شماره 60.



نوشته شده توسط : محبان الحسن | سه شنبه 88 اسفند 4 ساعت 4:59 عصر

تمام آنچه در این وبلاگ می خوانید
شعر ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
پیش نویس قانون 2015 عاری سازی ایران از سلاح هسته ای
آقا جان بطلب یا امام رضا!
زبان حال امام حسن عسگری علیه السلام
تسلیت باد شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
آه کربلا، کربلا، کربلا
زمینه‏ ها و ریشه‏ های واقعه عاشورا در بیانات مقام معظم رهبری
غلامرضا سازگار-شعر مرثیه حضرت علی اکبر
حتما بخوانید/13واقعیت چینی که شاید نشنیده باشید
شرکت زنان در دسته های سینه زنی و زنجیرزنی /نظر فقها
[عناوین آرشیوشده]
blogکد بازی تمرکز حواس