گمان مدار که گفتم برو دل از تو بریدم محاسنم به کف دست بود و اشک به چشمم دلم به پیش تو, جان در قفات, دیده به قامت دو چشم خود بگشاو سوال کن که بگویم ز اشک دیده لبم تر شد آن زمان که به خیمه نه تیغ شمر مرا می کشت نه نیزه خولی هنوز العطشت می زد آتشم که ز میدان سزد به غربت من هرجوان وپیر بگرید کنار کشته تو با خدا معامله کردم بگو به نظم جهان سوز میثم این سخن از من
شعر از غلامرضا سازگار
نوشته شده توسط : محبان الحسن |
یکشنبه 93 آبان 11 ساعت 1:49 عصر
|