نوشته شده توسط : محبان الحسن |
دوشنبه 92 مهر 8 ساعت 9:27 صبح
|
تکرار مباهله در عصر امام عسکری علیه السلام
آفتاب سوزان، با سنگدلى تمام بر چهره رنجور شهر مىتابد. هواى دلگیر و غیرقابل تحملى، فضاى دم کرده شهر را پر کرده است. مردم، مدتهاست صداى چک چک باران را نشنیدهاند. همه جا خشک و آفتاب خورده است. رودخانه خشک شهر، سینه عریانش را در امتداد شهر گسترانیده است. انبوه درختچهها، علفزارها و نیزارهاى اطرافش، پژمرده و بىطراوت و از نفس افتاده به نظر مىرسند. از گاو و گوسفندان مردم که نپرس، لاغر و رنجور؛ در اسارت لشکر عطشند. همین طور حیوانات صحرا و مرغان هوا که همه تشنه و افسردهاند. زمین و زمان در چنگ آفتاب است. هیولاى مرگ، در آسمان شهر به پرواز آمده است. انسانها نیز در وضعیت بدترى به سر مىبرند. آنها براى رهایى از عفریت مرگ و نجات از کابوس خشکسالى، دست به هر کارى زدهاند؛ در فرجام تکاپوهاى بىحاصل، ناگزیر، روانه دربار مىشوند و مشکل خود را با خلیفه در میان مىگذارند. خلیفه، بزرگان شهر را فرا مىخواند و با آنها به مشورت مىپردازد. بعد از ساعتها شور و مشورت، بهترین راه نجات را، «خواندن نماز باران» مىیابند... زن و مرد، پیر و جوان، کوچک و بزرگ، در حالى که روزهدار هستند، به سوى خارج شهر رهسپار مىشوند. عشق و امید، در چهرههاى رنجور و آفتاب زدهشان نهفته است. ورد زبانشان ذکر و دعا است. جز نزول باران، خواسته دیگرى ندارند. خیلى زود، صفها بسته مىشود. از صفهاى طولانى و پشت سر هم نمازگزاران، صحنههاى جالب و به یادماندنى به وجود مىآید. همهمه التماسآمیز، فضاى بیابان را پر کرده است. طولى نمىکشد که نماز به پایان مىرسد. چشمهاى امیدوار به آسمان دوخته مىشوند. آفتاب همچنان مىتابد و گرماى نفسگیرش زمین و زمان را آتشگون ساخته است. کمکم یأس و ناامیدى بر دلها سایه مىافکند. بر اضطراب و افسردگى نمازگزاران افزوده مىشود؛ هر یک بىصبرانه، بیابان را ترک مىکنند. روز دوم و سوم نیز مراسم نماز، با همان کیفیت و شکوه بیشتر ادامه مىیابد؛ ولى ابرهاى بارانزا، همچنان نایاب و رؤیایى، و تنها در عالم ذهن آنان باقى مىماند و حسرت چند قطره اشکِ آسمان، دلهایشان را به درد مىآورد! «جاثلیق»، بزرگ اسقفان مسیحى، رو به راهبان مسیحى مىکند و با لحن غرورآمیزى مىگوید: ـ سه روز است که مسلمانان به صحرا رفتهاند و با اداى نماز، از خدا خواستهاند تا باران رحمتش را نازل سازد؛ اما هنوز باران نیامده است. اگر آنان بر حق بودند، حتماً تا حالا باران آمده بود؛ امروز نوبت ماست تا حقانیت خود را به آنان نشان دهیم. سخنانش که تمام مىشود، راه مىافتد. راهبان و سایر مسیحیان نیز از دنبالش گام برمىدارند و لحظاتى بعد، ناقوس عبادت به طنین در مىآید و آنان طبق شیوه خویش به نماز و عبادت مىپردازند و از خداوند، طلب باران مىکنند. طولى نمىکشد که ابرهاى تیره و بارانآور، کران تا کران آسمان را فرامىگیرند و قطرههاى بارانِ درشت و پُر آب، از دل آسمان گرم و دم کرده « سامرّا» فرو مىریزند. صحنه عجیبى است! مثل این که معجزه بزرگى رخ داده است. به همین جهت، مسیحیان را شادى و شادابى فرامىگیرد. و به پاس این موفقیت بزرگ، به یکدیگر دست مىدهند و حقانیت خویش را به رخ مسلمانان مىکشند. مسلمانان نیز با دیدن آن همه باران، به تحسین آنان مىپردازند و به دین و آیین آنها متمایل مىشوند. راهبان مسیحى براى جلب توجه بیشتر مسلمانان و تسخیر قلبهاى آنان، روز بعد نیز مراسم ویژه عبادى خود را در دامن صحرا انجام مىدهند. این بار نیز از دل آسمان، شکافى گشوده مىشود و سرانجام جویبارهاى سرمستى از دامن دشتها و کوهساران جارى شده و از به هم پیوستن آنها، سیلابهاى خشمگین و موّاج ایجاد مىشود و رودخانه تفتیده شهر را پر آب مىسازند. مسیحیان با آب و تاب، از ایجاد یک معجزه بزرگ سخن مىگویند. کرامت آنان، زبان به زبان به گوش خلیفه مىرسد. لحظه به لحظه بر عزت و آبرومندى آنان افزوده مىشود. تمایل مسلمانان به مسیحیت، خلیفه را به وحشت مىاندازد. احساس شرم، از قیافه پریشانش به خوبى قابل تشخیص است. به فکر فرو مىرود. طولى نمىکشد که در ذهنش جرقهاى جان مىگیرد. او بعد از چند لحظه تفکر، «صالح بن وصیف» را فرامىخواند و خطاب به او مىگوید: ـ کلید این معما در دست «ابنالرّضا»(1) است؛ هر چه زودتر او را حاضر کن. ابنالرّضا را از زندان مىآورند. خلیفه با دیدن چهره مصمّم و با صفاى او، به سخن مىآید: ـ ابامحمد!(2) امت جدت را دریاب که گمراه شدند! امام علیهالسلام آرام و خونسرد، خطاب به وى مىفرماید: ـ از جاثلیق و دیگر راهبان مسیحى بخواهید تا فردا نیز به صحرا بروند! ـ به صحرا بروند؟! براى چه؟ ـ براى اداى نماز باران. ـ در این چند روز به اندازه لازم باران آمده است؛ مردم دیگر احتیاجى به باران ندارند! ـ مىخواهم به کمک خداى متعال، شک و شبههها را برطرف سازم. ـ در این صورت، مردم را نیز باید فرابخوانیم. آنگاه به صالح بن وصیف، که در کنارش ایستاده است، چشم مىدوزد و با لحن آمرانهاى مىگوید: ـ به بزرگ اسقفان و راهبان مسیحى اطلاع بده تا فردا به صحرا بیایند؛ به جارچیان هم بگو مردم را خبر کنند تا شاهد کشف «حقیقت» باشند. ساعتى نمىگذرد که جمعیت زیادى در صحرا جمع مىشوند. گویا محشرى برپا شده است. در یک سو، جاثلیق و راهبان مسیحى ایستادهاند؛ لباسهاى بلند و مخصوصى به تن دارند. گردنبندهاى صلیبى که روى سینههایشان آویخته شده است، در مقابل نور خورشید مىدرخشند. جاثلیق مغرور و گردن برافراشته، قدم مىزند. گاهى بعضى از راهبان با خنده و شادمانى، خودشان را به او نزدیک مىکنند و درگوشى با او سخن مىگویند. جاثلیق نیز با لبخندهاى پى درپى و جنباندن سر، سخنان آنان را تأیید مىکند. طرف دیگر بیابان، محل استقرار مسلمانان است. آنان نیز دسته دسته دورهم حلقه زدهاند و در انتظار آمدن خلیفه و درباریان، لحظه شمارى مىکنند. برخى از آنان که شیفته جاه و جلال مسیحیان شدهاند، سخنان مأیوس کنندهاى بر زبان مىآورند. یکى مىپرسد: ـ چرا اینجا جمع شدهایم؛ مگر روزهاى قبل، آنها را نیازمودیم؟ دیگرى پاسخ مىدهد: ـ چرا، آزمودهایم؛ این بار مىخواهیم رسماً مسیحى شویم . صداى خنده در فضاى گسترده صحرا مىپیچد. مرد مؤمنى که تاب شنیدن چنین حرفهایى را ندارد؛ بىصبرانه رو به جمعیت کرده، مىگوید: ـ اگر صبر کنید، همه چیز روشن مىشود؛ این بار «ابنالرّضا» در بین ماست. او از بهترین بازماندگان خاندان رسول خداست. مگر اجداد او در جریان «مباهله»،(3) باعث سرافکندگى مسیحیان نجران نشدند؟! یکى دیگر از مسلمانان که تا حال سکوت اختیار کرده است، با بىحوصلگى مىگوید: ـ چرا، این را شنیدهایم؛ ولى رسول خدا کجا و ابن الرّضا کجا؟ از دست یک فرد زندانى چه کارى ساخته است؟ صداى خشمگینانهاى در فضاى بى حد و حصر صحرا به طنین مىآید. چشمها به وى دوخته مىشود. او پیرمردى است با محاسن سفید، قامت کشیده و چهره جذاب و دوست داشتنى. با این که لحنش دلسوزانه است؛ اما در صدایش نوعى غضب نهفته است. او که از شنیدن سخنان همکیشانش دلتنگ شده است، مىگوید: ـ اى مردم! رسول خدا، پیامبر ما و ابنالرّضا، جانشین اوست. تمام فضل و کمال پیامبر، در او تجلى یافته است. براى این که سخنانم را باور کنید، ناگزیرم کرامتى عجیب از آن حضرت برایتان تعریف کنم؛ به خدا سوگند! از «ابوهاشم جعفرى»(4) شنیدم که مىگفت: ـ «روزى خدمت ابنالرّضا بودم، حضرت سوار بر اسب، به جانب صحرا مىرفت. من نیز او را همراهى مىکردم. در مسیر راه به فکر فرو رفتم. در عالم ذهن، به یادم آمد که: ـ زمان اداى بدهىام فرا رسیده است و اکنون براى پرداخت آن چیزى در بساط ندارم! هنوز در عالم ذهن سیر مىکردم که حضرت رو به من کرد و فرمود: ـ غصه نخور! خداوند آن را ادا مىکند. آنگاه از فراز اسبش به سوى زمین خم شد و با تازیانهاى که در دست داشت، خطى کوچک بر زمین کشید و فرمود: ـ اى ابوهاشم! پیاده شو و آن را بردار و مخفى کن. پیاده شدم و دیدم قطعه طلایى است که بر زمین افتاده است. آن را برداشتم و مخفى کردم . همچنان به مسیر ادامه دادیم. در حال پیمودن راه بودیم که بار دیگر در ذهنم خطور کرد: ـ امیدوارم به اندازه طلبم باشد؛ به هر صورت، طلبکارم را با این مقدار راضى مىکنم و بعد از آن، براى رفع نیازهاى زمستان خانوادهام تلاش میکنم . صداى دلرباى ابنالرّضا، رشته افکارم را پاره کرد. نگاه کردم؛ در حالى که به طرف زمین مایل شده بود، با تازیانهاش خطى دیگر کشید و فرمود: ـ پیاده شو و آن را نیز بردار و مخفى کن. پیاده شدم. چشمم به قطعه نقرهاى افتاد، آن را نیز برداشتم و مخفى کردم . طولى نکشید که از آن حضرت جدا شدم، قطعه طلا را فروختم. پول آن، درست معادل قرضى بود که به عهده داشتم. آن را به مرد طلبکار دادم. سپس قطعه نقره را فروختم و با قیمت آن، مخارج زمستان خانوادهام را بدون کم و کاست، تهیه کردم.»(5) پیرمرد بعد از نقل این کرامت، به سخنش چنین ادامه داد: حال، از آنهایى که نسبت به فضایل خاندان رسول خدا شک و شبهه دارند، مىپرسم: ـ چه کسى چنین قدرتى دارد؟ صدایى از آن سوى جمعیت بلند مىشود: ـ هر چه در فضائل و کمالات خاندان پیغمبر بگویى، کم گفتهاى؛ من هم خاطرهاى شنیدنى از ابنالرّضا دارم که... . ـ چه خاطرهاى؟ اسماعیل بن محمد!(6) پس چرا آن را تعریف نمىکنى؟ ـ «یک روز در مسیر حرکت ابنالرّضا به انتظار نشستم . هنگامى که از مقابلم عبور مىکرد، از فقر و بدبختىام شکایت کردم و گفتم: ـ به خدا سوگند! بیش از یک درهم ندارم... حضرت رو به من نمود و فرمود: ـ چرا سوگند دروغ مىخورى؛ در حالى که دویست دینار زیر خاک دفن کردهاى؟ آنگاه رو به غلامش کرد و فرمود: ـ هر چه پول به همراه دارى، به او بده. بعد از آن که غلام «صد دینار» به من داد، حضرت فرمود: ـ هنگام نیاز، از دینارهایى که مخفى کردهاى، محروم خواهى شد. کلامش که تمام شد، به مسیرش ادامه داد و رفت. طولى نکشید که آن صد دینارى که از حضرت گرفته بودم، مصرف شد. چند روز بعد، نیاز شدیدى پیدا کردم. به ناچار دنبال دینارهایى که مخفى کرده بودم، رفتم. هر چه آن محل را گشتم، آنها را نیافتم. بعدها فهمیدم که پسر عمویم (پسرم) آنها را برداشته و گریخته است.»(7) سخن از کرامات ابنالرّضا و فضل و کمالات خاندان رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم همچنان ادامه دارد که خبر ورود خلیفه و اطرافیانش در بین جمعیت مىپیچد. خلیفه و درباریانش قدم به صحرا مىنهند. ابنالرّضا نیز در بین آنها جلوه مىنماید. فروغ نگاههاى مردم به جمال زیبا و سیماى نورانى امام مىافتد. خلیفه، فرمان مىدهد تا جاثلیق و راهبان مسیحى براى طلب باران دست به آسمان بلند کنند و از خداوند بخواهند تا بار دیگر، باران رحمتش را بر آنان نازل کند. طولى نمىکشد که دستهاى آنان رو به آسمان برافراشته مىشوند. همان دم در آسمان پُر حرارت و آفتابى، انبوه ابرهاى بارانزا ظاهر شده و قطرههاى درشت باران، مرواریدگونه فرو مىریزند. همه نگاهها به ابنالرّضا دوخته شده است. او راهبى را نشان داده، فرمان جست و جوى لابه لاى انگشتان او را صادر مىکند. خلیفه بیش از دیگران شگفتزده به نظر مىرسد. او از خودش مىپرسد: ـ آیا ممکن است چیزى در میان انگشتان آن راهب وجود داشته باشد که به وسیله آن باران ببارد؟! غلام حضرت به تندى دور آن راهب را مىگیرد و در مقابل چشمان مردم، به جست و جوى دستش مىپردازد. شىء کوچک و سیاه فامى را از میان انگشتانش بیرون مىآورد و به ابنالرّضا تحویل مىدهد. گویا آن حضرت، شىء مورد نظر را به خوبى مىشناسد. به همین جهت، آن را با احترام خاص در پارچهاى مىپیچد و سپس خطاب به آن راهب مسیحى مىفرماید: ـ اینک، طلب باران کن. راهب بار دیگر دستهایش را به سوى آسمان بلند مىکند. این بار نیز چشمها به آسمان دوخته مىشوند. ابرها در حال جا به جایى است و خورشید از پشت تراکم ابرهاى سرگردان، نمایان مىشود. رنگ از صورت جاثلیق و راهبان مسیحى پریده است. آنها بیش از این، تحمل نگاههاى ملامتگر و نیشخندهاى مردم را ندارند؛ با سرافکندگى به سوى خانههاى خود باز مىگردند. مردم که حسابى شگفتزده شدهاند، به ابنالرّضا چشم مىدوزند. خلیفه در حالى که به آن شىء خیره شده است، مىپرسد: ـ اى پسر رسول خدا! آن چیست؟ ـ این، استخوان پیامبرى از رسولان الهى است که راهبان مسیحى از قبور آنان برداشتهاند؛ استخوان هیچ پیامبرى ظاهر نمىگردد، مگر آن که «باران» نازل شود . خلیفه در حالى که هنوز نگاهش را از آن استخوان برنداشته است، به تحسین او مىپردازد و همان لحظه، دستور آزادى آن حضرت را صادر مىکند. امام حسن عسکرى علیهالسلام که فرصت را مناسب مىیابد، تقاضا مىکند تا یاران زندانىاش را نیز آزاد کنند. خلیفه، لحظهاى به فکر فرو مىرود؛ مثل این که چارهاى جز پذیرش سخن آن حضرت را ندارد. (8) پىنوشتها: 1. امامان جواد، هادى و عسکرى علیهم السلام را به احترام انتسابشان به امام رضا علیه السلام، «ابنالرّضا» مىگویند. 2. کنیه امام حسن عسکرى علیه السلام . 3. ر.ک: آل عمران / 61. 4. یکى از یاران امام عسکرى علیه السلام و راوى کرامت. 5. مناقب آل ابیطالب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص431. 6. از همعصران امام حسن عسکرى علیه السلام و راوى کرامت. 7. بحارالانوار، ج 50، ص 280، ح 56/ مناقب آل ابیطالب، ج 4، ص 432. 8. مناقب آلابیطالب، ج 4، ص 425/ اثبات الهداة، شیخ حرّ عاملى، شرح و ترجمه احمد جنتى، ج 6، ص 319 و 320. منبع: مجله کوثر، شماره 60.
نوشته شده توسط : محبان الحسن |
سه شنبه 88 اسفند 4 ساعت 4:59 عصر
|