خوشا آن غریبی که یارش تو باشی
قرار دل بی قرارش تو باشی
خوشا آن گدایی که تنهای تنها
کناری نشیند کنارش تو باشی
خوشا آنکه یک عمر پروانه ات شد
که یک لحظه شمع مزارش تو باشی
بر آن محتضر می برم رشک هر شب
که شمع شب احتضارش تو باشی
آقای من قربونت برم هنوزم که امسال قسمتم نشده.نمیشه که همش خوب خوبا رو دعوت کنید،من بیچاره هم هر سال منتظر دعوتتون باشم
نمیدونم چرا شما رو یه جور دیگه دوست دارم، یه عشق دیگه ای بهتون دارم
خیلی در محضرتان بی ادبی ها کرده ام
حق و حرمت شما رو آنطور که باید،نگه نداشته ام
آنچنانکه باید،لایق شما نبوده ام
در روضه هایتان حق عزاهایتان را خوب ادا نکرده ام
اما شما که رئوف هستید
شما که مهربانید
چقدر باید صبر کنم تا دعوتم کنید
مگر شیخ عباس قمی در فوائد الرضویه روایت نکرده که :
کاروانی از سرخس مشهد آمدند پابوس امام رضا علیه السلام،یه مرد نابینایی تو اونها بود، اسمش حیدر قلی بود. اومدند امام رو زیارت کردند، از مشهد خارج شدند، نزدیکیهای مشهد اُطراق کردند، شب جوونها گفتند بریم یه ذره سر به سر این حیدر قلی بذاریم، خسته ایم، بخنیدیم، صفا کنیم، کاغذهای تمیز و نو گرفتند جلوشون هی تکون میدادند، اینها صدا میداد، بعد به هم میگفتند، تو از این برگه ها گرفتی؟ یکی میگفت: بله حضرت مرحمت کردند، فلانی تو هم گرفتی؟ گفت: آره، منم یه دونه گرفتم. حیدر قلی یه مرتبه گفت:چی گرفتید؟گفتند مگه تو نداری؟ گفت:نه من اصلاً روحم خبر نداره! گفتند: امام رضا به ما برگ سبز داده! گفت: چیه این برگ سبزها؟ گفتند: امان از آتش جهنم، ما این رو میذاریم تو کفن مون، قیامت دیگه نمیسوزیم، جهنم نمیریم، چون از امام رضا گرفتیم. تا این رو گفتند، این پیرمرد یه دفعه دلش شکست؛ دل که بشکند عرش خدا میشود. با خودش گفت: امام رضا از تو توقع نداشتم، بین کور و بینا فرق بزاری، حتماً من فقیر بودم، کور بودم از قلم افتادم،به من اعتنا نشده. دیدن بلند شد راه افتاد طرف مشهد. گفت: به خودش قسم تا نگیرم سرخس نمیآم، باید بگیرم. گفتند:آقا ما شوخی کردیم، ما هم نداریم، هرچه کردند دیدند آروم نمیگیره. خیال میکرد که اونها الکی میگند که این نره. جلوش رو نتونستند بگیرند. شیخ عباس میگه: هنوز یه ساعت نشده بود دیدند حیدر قلی داره بر میگرده، یه برگه سبزم دستشه. نگاه کردند، دیدند رو برگه نوشته: «اَمانٌ مِّنَ النار،اَنا ابن الرسول الله»گفتند: این همه راه رو تو چه جوری یه ساعته رفتی؟ گفت: چند قدم رفتم، دیدم یه آقایی اومد؛ گفت:نمیخواد زحمت بکشی، من برات برگه آوردم، بگیر برو...
السلام علیک یا امام الرئوف!
السلام علیک یا شمس الشموس!
السلام علیک یا ابالحسن، السلطان یا علی ابن موسی الرضا المرتضی!
پ.ن:آقاجان! قربونت برم، برا منم یه امان نامه کنار میزاری؟ منم چشمام جایی رو نمیبینه، فقط میخوام خودتو ببینم. ادرکنی!
پ.ن:اقاجان! یا ضامن آهو! بطلب بیام برا پابوسی، مثل همیشه بازم یه گوشه چشمی بهم داشته باش. خیلی دلتنگتم....