من ... او ... من او
الهی لا تغلق علی موحدیک ابواب رحمتک و لا تحجب مشتاقیک عن النظر الی جمیل رویتک
از کودکی هیچ وقت دوست نداشت تنهایی مشرف بشه ... نه لزوما بخواد با کسی بره اما شرم داشت که دست خالی بره ... هی می گشت تا یه چیزی رو بهانه کنه ... گاه به نیت آقاجونش ؛ گاه استادان و ذوی الحقوق ... گاه ساعتی می گذشت و یکی یکی می رفت زانو می زد کنار مزار بزرگان ... هی می گفت : ملا عباس امروز واسطه می شی؟ ... سادات ابوترابی !!! حاج شیخ جعفر مجتهدی!!! .... اون پایین که عرش خدا بود کنار معلم شهید حاج آقا حسین آستانه پرست یه گوشه ای کز می کرد ... گاه دلش سنگینی می کرد ؛ دیگه روی نشستن کنار سر دفترای آقا رو نداشت ... می نشست اون گوشه صحن آزادی ؛ روبروی ایوان طلا؛ بغضش رو رها می کرد ... :نمی خوای اذن دخول بدی چرا منو تا اینجا کشوندی؟!!! ... گاه از همون ابتدا پیش از ورود ؛ بزرگواری رو نشونه می کرد... پشت سرش راه می افتاد ... خودش رو میون جمعیت پنهان می کرد ... گاه سربه زمین می دوخت تا پوست شکلاتی ؛ کاغذی؛ آشغالی رو بهانه کنه و بگه : آقا جون منکه مفتخر به خادمیت نیستم ؛ اما همین خرده آشغالا رو از زیر دست و پای زوارت جمع می کنم تا تو هم من آشغال رو راه بدی ... سیدی می گفت: من اهل اذن دخول نیستم ...هر کی باشم فرزند ناخلف خودشونم ... اینجا خونه آقابزرگمه ...اونها که بین بچه هاشون مثل ما تبعیض قائل نمی شن ... می گفت :همینکه بغضی و قبضی تو رو گرفت؛بدون که خواستنت ... چون رب کریمشون ؛مشتاق برگشتن خطاکارانن ... حالا امروز منم و اینهمه واسطه خیر ... دور و نزدیک نداره ...زائر و مجاور نداره... طلب و نطلبیدن نداره ... یه دل شکسته می خواد و یه زمزمه : رب انی استغفرک استغفار حیاء ... و استغفرک استغفار رجاء ...
آمده ام، آمدم ای شاه پناهم بده ... با صدای کریمخانی برگرفته شده از http://maneoo88.blogfa.com
نوشته شده توسط : محبان الحسن |
چهارشنبه 89 آبان 5 ساعت 4:13 عصر
|