لطفا اگر کسی میتونه یه راهنمایی بکنه؛ رابطه تیر سه شعبه که برای از پا درآوردن علمدار و سپهداری مثل یل کربلا حضرت اباالفضل العباس علیه السلام استفاده میشه، با یه طفل صغیر شیرخواره 6 ماهه چیه؟!!! تیری که با شلیک اون نامرد لعنت شده تا ابد و حرامزاده، حنجر رو از این گوش تو گوش دیگه برید (من الاذن الی الاذن)! بعد به دست ابی عبداله علیه السلام خورد و اونم زخمی کرد و قطعا بعد هم به سینه شکسته مادر سادات، ام ابیها حضرت فاطمه زهرا سلام اله علیها اصابت کرده. امام حسین علیه السلام بعد از تیرخوردن و شهید شدن آخرین سرباز علی که داشت، روش نمیشه به خیمه و پیش حضرت رباب سلام اله علیها برگرده، شاید پیش خودش اینطور فرموده کاش عباسم اینجا بود و علی اصغرم رو به دستان او میسپردم، اما یادش میفته عباسم که دست در بدن نداره... بعد که از شرمندگی جلو رباب علیها سلام یه قدم به سمت خیمه و یه قدم به عقب بر میداره و میره شیرخوارشو دفن کنه، جاییه که حرمله ملعون میگه اونجا دلم سوخت...
پ.ن: لای لای علی، لای لای علی! سیراب شدی علی جان! پ.ن: حضرت زهرا سلام اله علیها با همین شهزاده 6 ماهه توصحنه محشر غوغا میکنن!
نوشته شده توسط : محبان الحسن |
دوشنبه 92 آبان 20 ساعت 3:1 عصر
|
تو کربلا؛ حمیده خاتون، دختر مسلم رو روی زانوش نشوند. گفت اگه بهت بگم که خواهرت دیگه نیست، رقیه و سکینه و فاطمه میتونن برات خواهری کنن؟ جواب داد، بله عمو جان. اگه برادرات نباشن علی اکبر و قاسم و عبدالله میتونن برات برادری کنن؟ گفت بله عموجان. اگه مادرت نباشه، رباب میتونه برات مادری کنه؟ گفت بله ای عمو جان. ابی عبدالله سرش رو پایین انداخت و فرمود اگه بابات نباشه من میتونم برات پدری کنم؟ جواب داد عموجان بسه دیگه و اشک از چشمانش جاری شد. امام نوازشش می کرد، دلداریش می داد و می گفت دخترم من هستم، عباس هست، علی اکبر هست ... رقیه هم نگاه می کرد... بعد از وداع وقتی حسین داشت به سمت میدان جنگ می رفت، دید که اسب حرکت نمیکنه و سرجاش ایستاده. هر چی اسب رو حرکت می ده ایستاده و به پایین اشاره میکنه. از اسب پیاده شد و دید دختر سه سالش جلوی اسب رو گرفته. گفت چی شده دخترم چرا نمیزاری بابا بره؟ جواب داد بابا جان، یادته اونروز دختر مسلم که یتیم شده بود رو روی پات نشونده بودی و نوازشش می کردی، منم همون طوری نوازش کن. ابی عبداله رقیه خاتون رو در آغوش گرفت، بوسید، بوئید و نوازش کرد. خواست لبهای مبارک رو روی لبهای رقیه بزاره، دست سکینه اومد و مانع شد. گفت بابا مگه نمی بینی دختر مسلم داره نگاه میکنه... تو خرابه شام؛ دلها بسوزه! یه روز که رقیه بهونه بابا رو کرده بود، سر بابا رو براش آوردن. سر رو در آغوش گرفت، لبها رو لبهای خونین و بریده بابا گذاشت و گفت، یادته بابا اونروز لبهامو نبوسیدی، عیب نداره الان من این کارو میکنم. ای کاش ...
نوشته شده توسط : محبان الحسن |
پنج شنبه 92 آبان 16 ساعت 6:41 عصر
|
تا زمین قدم برداشت آسمان نوشت علی رحمان نوازنی
نوشته شده توسط : محبان الحسن |
جمعه 92 آبان 3 ساعت 1:43 عصر
|