می آید ای دل منزل به منزل چشم مادرها اشک دخترها کسی ندیده ایها الناس آید یک خواهر با شش برادر عجب عموی پرخروشی وای اگر هجران آید به میان می آید ای دل منزل به منزل
نوشته شده توسط : محبان الحسن |
یکشنبه 89 آبان 23 ساعت 3:7 عصر
|
داستان زیبای کوزه شکسته در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دوانتهای چوبی می بست چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. علیرضا تاجریان لطفا نتیجه هایی که از این داستان میگیرین برام بنویسین.
منبع:www.tajerian.ir
نوشته شده توسط : محبان الحسن |
سه شنبه 89 آبان 18 ساعت 3:10 عصر
|
کوچکترین حافظ کل قرآن کریم در جهان در دو سالگی عمرش، هنگام بازی و سرگرمیهای کودکانه میدیدم که آیات قرآن کریم را با خود زمزمه میکند و به جز با قرآن با هچ چیز دیگر انس و الفت نمیگیرد و زمانی که میخواستم برایش برنامههای کوکانه و یا کارتون به نمایش بگذارم، نمیپذیرفت و از من میخواست شبکههای قرآنی بگذارم. پدر و مادر وی در مورد برخی اخلاق و رفتارهای جالب او میگویند: بیشتر کودکان هنگام بازی شاد و خندان هستند اما «عبدالرحمن» وقتی صدای قرآن میشنود شاد میشود و لبخند میزند و زبان باز میکند. مادر «عبدالرحمن» طی گفتوگویی با روزنامه الشروق الجزایر در مورد چگونگی حفظ قرآن توسط فرزند خردسالش میگوید: وقتی باردار بودم، قرآن تلاوت میکردم و هر هفته روزهای جمعه سوره مبارک «کهف» را میخواندم و هر روز هم دو سوره «ناس» و «فلق» و نیز سوره «ملک» را میخواندم. وی در ادامه این گفتوگو افزود: بعد از تولد «عبدالرحمن» نیز هر روز با پخش صدای قرآن، گوش و جان او را با کلام الله مجید آشنا میکردم. علاوه بر آن ذکرها و دعاهایی که از پیامبر اکرم، حضرت محمد (ص) به عنوان مستحبات و یا حتی وظایف روزانه به ما رسیده را بر او میخواندم تا اینکه او با صدای تلاوت آیات قرآن و زمزمهای ذکر «الله» به خواب میرفت. در مورد زمان دقیقی که «عبدالرحمن فارج» قرآن کریم را به طور کامل حفظ کرد، مادرش افزود: در دو سالگی عمرش، هنگام بازی و سرگرمیهای کودکانه میدیدم که آیات قرآن کریم را با خود زمزمه میکند و به جز با قرآن با هچ چیز دیگر انس و الفت نمیگیرد و زمانی که میخواستم برایش برنامههای کوکانه و یا کارتون به نمایش بگذارم، نمیپذیرفت و از من میخواست شبکههای قرآنی بگذارم. در پایان گفتنی است که شاید بیاغراق بتوان گفت خداوند این کودک را برگزید تا یکی از معجزات عصر حاضر باشد.
نوشته شده توسط : محبان الحسن |
یکشنبه 89 آبان 16 ساعت 3:44 عصر
|
آمده ام، آمدم ای شاه پناهم بده * خط امانی ز گناهم بده ای حرمت ملجأ درماندگان * دور مران از در و راهم بده لایق وصل تو که من نیستم * اذن به یک لحظه نگاهم بده لشگر شیطان به کمین من است * بی کسم ای شاه پناهم بده درشب اول که نهندم به قبر * نور بدان شام سیاهم بده ای که عطا بخش همه عالمی * جمله ی حاجات مرا هم بده یا امام الرئوف ممنونم که یه بار دیگه این بنده روسیاه و گنهکار رو طلبیدی و اجازه دادی به حریم پاک و مطهرت قدم بزاره و زائر افلاکی بشه. من که لیاقتشو نداشتم ولی تو خودت بزرگی کردی مثل همیشه، مثل همیشه که غرق گناه و معصیتم، از یاد شما غافلم، به همه چیز فکر می کنم جز شما، فکر همه چیزو می کنم جز شما، اما شما خاندان کرم و بزرگواری و بخششین. آقا جان میدونی که چقد مایه دلخوشی ما ایرانیا هستی؛ آبروی ما به خاطر بودن تو آقا جان. اگه هم یه خورده آبرو داریم صدقه سری تو یا امام رضا. قربونت بشم امام مهربونم. چی بگم در مورد تو که این زبون هر چی در موردت بگه کم گفته و این قلم هر چی در موردت بنویسه بازم در حقت اجحاف کرده! موقع زیارت مخصوصه خودت طلبیدی، میدونم خیلی مهمه، کمتر کسی رو این موقع اذن دخول میدی آقا. همه عمر مدیونتم. ان شاءالله کمک کنی محب و یار خوبی براتون باشیم. شکرت خدا، شکرت خدا ... الهی رضا برضاک! ان شاءالله که توفیق یه زیارت بامعرفت و پرتوشه و سراسر نور و برکت رو هم خودت بهم بدی آقا جان به حق جوادت. این دست های خالی دخیلتان...... اَللّـهُمَّ اِنّى وَقَفْتُ عَلى باب مِنْ اَبْوابِ بُیُوتِ نَبِیِّکَ، صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ الِهِ...
نوشته شده توسط : محبان الحسن |
چهارشنبه 89 آبان 5 ساعت 4:58 عصر
|
من ... او ... من او
الهی لا تغلق علی موحدیک ابواب رحمتک و لا تحجب مشتاقیک عن النظر الی جمیل رویتک
از کودکی هیچ وقت دوست نداشت تنهایی مشرف بشه ... نه لزوما بخواد با کسی بره اما شرم داشت که دست خالی بره ... هی می گشت تا یه چیزی رو بهانه کنه ... گاه به نیت آقاجونش ؛ گاه استادان و ذوی الحقوق ... گاه ساعتی می گذشت و یکی یکی می رفت زانو می زد کنار مزار بزرگان ... هی می گفت : ملا عباس امروز واسطه می شی؟ ... سادات ابوترابی !!! حاج شیخ جعفر مجتهدی!!! .... اون پایین که عرش خدا بود کنار معلم شهید حاج آقا حسین آستانه پرست یه گوشه ای کز می کرد ... گاه دلش سنگینی می کرد ؛ دیگه روی نشستن کنار سر دفترای آقا رو نداشت ... می نشست اون گوشه صحن آزادی ؛ روبروی ایوان طلا؛ بغضش رو رها می کرد ... :نمی خوای اذن دخول بدی چرا منو تا اینجا کشوندی؟!!! ... گاه از همون ابتدا پیش از ورود ؛ بزرگواری رو نشونه می کرد... پشت سرش راه می افتاد ... خودش رو میون جمعیت پنهان می کرد ... گاه سربه زمین می دوخت تا پوست شکلاتی ؛ کاغذی؛ آشغالی رو بهانه کنه و بگه : آقا جون منکه مفتخر به خادمیت نیستم ؛ اما همین خرده آشغالا رو از زیر دست و پای زوارت جمع می کنم تا تو هم من آشغال رو راه بدی ... سیدی می گفت: من اهل اذن دخول نیستم ...هر کی باشم فرزند ناخلف خودشونم ... اینجا خونه آقابزرگمه ...اونها که بین بچه هاشون مثل ما تبعیض قائل نمی شن ... می گفت :همینکه بغضی و قبضی تو رو گرفت؛بدون که خواستنت ... چون رب کریمشون ؛مشتاق برگشتن خطاکارانن ... حالا امروز منم و اینهمه واسطه خیر ... دور و نزدیک نداره ...زائر و مجاور نداره... طلب و نطلبیدن نداره ... یه دل شکسته می خواد و یه زمزمه : رب انی استغفرک استغفار حیاء ... و استغفرک استغفار رجاء ...
آمده ام، آمدم ای شاه پناهم بده ... با صدای کریمخانی برگرفته شده از http://maneoo88.blogfa.com
نوشته شده توسط : محبان الحسن |
چهارشنبه 89 آبان 5 ساعت 4:13 عصر
|